سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من مهربان ندارم ::: نا مهربان من کو

Chateau

درهای شیشه ای خود به خود کنار می رود تا بهشت بهتر تداعی کند
باد خنک سحر با نوازش موهایت یاداوری میکند شهر تو سرد است
در پهنای بی کران سیاهی های شهر طلایی رنگش روح نوازش می دهد
به سمت در نزدیک میشوی
سلام می کنی به امید جواب
اجازه میگیری به امید رخصت
در حیاط سلطان به آسمان که نگاه می کنی رد انگشتان نور میبینی که ظلمت ابرها تکه تکه میکنند و به امید یکدانه های هستی به زمین می تابند
عقل و اندیشه اینجا آزاد می شود و سیر خود را آغاز میکند. تو فقط می توانی احساس کنی
آرامش
سکوت
نوای مناجات در میان سنگ و کاشی
باد خنکی که از روی حوض های سفید بر میخیزد و به سوی تو میشتابد
هنگامه ی وضو سردی آب میگوید خواب نیستی و قطعه ای از بهشت را به احترام سلطان برای تو روی زمین قرار دادند تا ایمانت به قرب و آرامش ملکوتی اش کامل گردد
.
کودکی بعد از عبور از بازرسی قصر لباس پدر میشکد و میگوید بایست تا دعاهایم را یادم نرفته همینجا به آقا بگویم...
می ایستم و به احترام روزهای پاک کودکی اشک میریزم و همراه تمام ذره های عالم آمین می گویم
.
قبل از ورود به تالارهای قصر از لباس کهنه روح و دل پاره پاره و زنگار گرفته خود بسی خجالت می کشم
چاره ای نیست. سر پایین می اندازم تا نگاه های ملامت بار نگهبانان ناپیدا از چشمان کورم را نبینم
می ترسم ...آنها سیرت میبینند و به اندازه صاحب این دربار رئوف نیستند
.
چه یادگار زیبایی از گوهرشاد باقی مانده
جایی که هربار خاطرات آبی سه روز میهمانی مجلل و زیبای سلطان یادم می آید
از گلدسته ها نوای نقارخانه شکوه خاصی به سکوت می دهد
کاش میشد سالهای سال این لحظات ادامه می یافت.
کاش میشد الان جسم ترک کرد و به روح کاشی ها پیوست
آمــــــــــــــــــــــــــــــــــین

خدایا با توام

    نظر
خدایا می دانم تصمیمات تو در زندگی من مرموز اند. اما همواره به نفع من هستند
خدایا مرا یاری کن تا بر دیر باوری خود غلبه کنم
خدایا من شیطان را تجربه کرده ام. حال که شیطان وجود دارد پس ملکوت آسمان تو هم وجود دارد
خدایا خلق تو سکوتم را به حساب حقی  که جانب خودشان است می گذارند
خدایا مرا بر تو حقی نیست جز بندگی کردنت
خدایا دستانت را به من بده... آغوشت را برایم باز کن
می خواهم...

جمعه 28 فروردین 88 کوه های آب و برق مشهد

سلام...
حال شما خوبه؟
حال ما که اولش بد نبود !
جمعه صبح ساعت حدودای 9 از خونه بیرون اومدم.
مشهد عجب هوای توپی داشت.
جاتون خالی... یواش یواش نرمش رو شروع کردیم رفتیم سمت کوه ::: به دامنه که رسیدم حرکات کششی رو انجام دادم و راه افتادم بالا.
همینجور که داشتم سیب خود را با خوشحالی گاز میزدم ناگهان یک چهره آشنا دیدم. روسری خودشو کشید جلو صورتش...
یعنی نصف صورتش رو با کنار روسریش پوشوند.
وقتی از کنارش رد شدم یه نگاهی به کفش های سبز رنگش انداختم تا یادش بیاد یک روز واسم 26 هزار تومن ارزش داشت.
خوبه که آدم تو این لحظات احساس خوبی داشته باشه.
وقتی به پسرهای همراهش نگاه کردم فهمیدم چرا صورتش رو پوشوند.
خدارو شکر که طعم سیب ضایع نشد و کلی به روزگار خندیدم....
خوشحال شدم که هر آدمی به لیاقتش میرسه...
اما دلم واسه پدر پیری سوخت که نمی دونست...
کمی بالاتر پسرها با یک آلت ضربی که نمیدونم اسمش تیمپو بود یا تمبک ! داشتند حرکات موزون زیبایی از خودشون در می آوردند که واقعا خنده دار بود ::: پشت یکی از کوه ها چنتا آقای عاشق نشسته بودند داشتند با دو تا گیتار در حضور خانوم هاشون و خواهر خانوم هاشون  آهنگ های زیبایی مینواختند ( خیلی خوبه آدم نسبت به رابطه افراد دید مثبت داشته باشه )
راستی این کوه های آب و برق مشهد خیلی جای جالبی میباشد
از شما هم دعوت میکنیم...


عاشقانه های من

    نظر

عشق یعنی دستهایی رو به دوست عشق یعنی مرگ در راهت نکوست عشق یعنی شاخه ای گل در سبد عشق یعنی دل سپردن تا ابد عشق یعنی سروهای سربلند عشق یعنی خارها هم گل کنند عشق یعنی تو بسوزانی مرا عشق یعنی سایه بانم من تو را عشق یعنی بشکنی قلب مرا عشق یعنی می پرستم من تو را عشق یعنی آن نخستین حرفها عشق یعنی در میان برفها عشق یعنی یاد آن روز نخست عشق یعنی هر چه در آن یاد توست عشق یعنی تک درختی در کویر عشق یعنی عاشقانی سر به زیر عشق یعنی بگذری از هفت خان

ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن. این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره.

نمی دانم چرا این گونه هست؟ وقتی نگاه عاشق کسی به توست می بینی اما،دلت بسته به مهر دیگری است. بی اعتنا می گذری وعاشقانه به کسی می نگری... که دلش پیش تو نیست

گر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بحررنج است اگر عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

 

چرا غمگینی؟عاشق شدم!!!! آیا عشق شیرین است؟بله....شیرین تر از زندگی!!!! چرا تنهایی؟ویژگی عاشق هاست!!!! لذت تنهایی چیست؟فکر به او و خاطرات و!!!! چرا می روی؟برای اینکه او رفت!!!! دلت کجاست؟پیش او!!!! قلبت کجاست؟او برده!!!! پس حتما بی رحم بوده؟نه...اصلا!!!! چرا؟چون باز هم او را می پرستم


نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور پس از جدایی

    نظر

تاریخ نامه? یک شنبه 23 دی ماه

پرویز عزیزم وجهی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم نمی دانم چه طور از تو تشکر کنم . هر چند تو دیگر برای من از دست رفته ای ولی هیچ وقت خاطره ی تو از قلبم بیرون نمی رود بارها به تو گفته بودم که بعد از تو دیگر زندگی من هیچ خواهد بود و حالا این حقیقت را به خوبی احساس می کنم . روی بازگشت به طرف تو را ندارم و اصلا نمی خواهم با دیوانگی ها و سبکسری های خودم باز هم زندگی تو را خراب و مغشوش کنم و هیچ چیز دیگر هم نمی تواند بعد از تو مرا به طرف خود جلب کند . حتی شعر ...
حتی شعر که فکر می کردم همه ی جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد . حالار نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند . گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم . از خودم که همیشه ی مایه ی آزار خودم بوده ام . از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم .... پرویز به خدا زندگی ام به گوری شباهت دارد به گوری که پیکر مرا در خود می فشارد و امیدهای روشنم را می پوشاند . از همه چیز بدم می اید . من با 21 سال زندگی به قدر زن های 60 یا 70 ساله پیر شده ام . گاهی اوقات از خودم می پرسم که برای چه زنده ام . زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود ، وقتی چشم های مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد می خورد . یاد حماقتمان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم ، یاد دعواهایمان می افتم . صورت تو مثل یک نقطه ی روشن جلوی چشم هایم چرخ می خورد . چرخ می خورد گریه ام را در گلو خفه می کنم . نمی خواهم کسی بفهمد که هیچ وقت نمی توانم تو را فراموش کنم . پرویز به خدا با همه ی دیوانگی هایم دوستت داشتم و دوستت دارم و شاید به حرف من بخندی شاید پیش خودت بگویی چه طور ممکن است زنی که مردی را دوست دارد به آن مرد خیانت کند . ولی با این همه من دوستت داشتم . تصور دوری از تو همیشه قلبم را می لرزاند از آن روز که تو رفته ای همه اش خواسته ام خودم را و دیگران را گول بزنم ولی هر وقت اسم تو جایی برده می شود با کمال ناتوانی و عجز احساس می کنم که بعد از تو محال است دیگر بتوانم مردی را با آن کیفیت دوست داشته باشم و خوشبختی و آرامش در زندگی من با رفتن تو مثل خورشیدی غروب کرد . من این وضعیت را برای خودم پیش بینی کرده بودم . من در آن لحظه ای از تو جدا شدم که تو را بیش از همیشه دوست داشتم. من با علم به این که با جدایی از تو دیگر همه چیز برایم به پایان می رسد این جدایی را خواستم نه برای این که آزاد باشم و بلکه برای این که خودم را مستحق آن عشق و خوشبختی که تو به من می دادی نمی دانستم . من خودم را نبخشیدم . گناهم را نبخشیدم . بگذار بدبخت باشم . بگذار زندگی ام خالی از عشق و تهی از خوشبختی باشد . برای من که به عشق و خوشبختی ام خیانت کردم چه مجازاتی شایسته تر از وضعیت فعلی می تواند وجود داشته باشد . حالا هر وقت زن و شوهرهای جوان و خوشبخت را در کنار هم می بینم بی اختیار دستی به قلبم چنگ می زند . یاد آن روزهایی می افتم که خودم از همه ی آنها خوشبخت تر بودم . تو را داشتم . تو را با قلب پک و مهربانت .... و در قلبم گریه می کنم . آه اگر در اینجا هم دیر وجود داشت من بدون شکمی رفتم و راهبه می شدم حس می کنم که چیزی مرا بی اختیار به طرف مذهب و خدا می کشد . دلم می خواهد همه ی لذت های دنیوی را زیر پا بگذارم و خرد کنم . دلم می خواهد قوی تر از طبیعت بشوم . دلم می خواهد سر تا پا نور و محبت باشم و خاطره ی زندگی گذشته ام را با پناه بردن به بی خودی و هوس رانی خراب نکنم . پرویز برای من همه چیز تمام شده . تنها زندگی مانده ، زندگی با بازی های مکررش من از خودم وحشت دارم . من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم . زیرا تو در من زندگی می کنی و تو مرا به گریه می اندازی . هر چه در اطرافم وجود دارد مرا می لرزاند . دلم می خواهد حرف هایم را باور کنی . اینها حرف نیست . پرویز به خدا ناله و فریاداست . داشتم خفه می شدم . از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم . دیوانه شدم همه ی زندگی ام درد است ...درد ... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می نی یا نه ؟ وقتی می گویم درد تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد ... نه ... روحم درد می کند و دلم می خواهد خودم را یک مرتبه راحت کنم . پرویز تتو دیگر رفتی مثل ابری که آهسته از روی آسمان گذر می کند و چشم های مردم با حیرت در زیبایی آن خیره می شود . نمی توانم به دنبالت بیایم زیرا وجود خودم را مثل یک زهر کشنده برای کشتن خوشبختی تو می دانم تو رفتی و زندگی من از نوازش های تو تهی شد . اما یادت هست شب ها ... و روز ها .... دقیقه هاو لحظه ها ... همه پر است از یاد تو ... و گریز من ... توی اتاق می نشینم سرم را میان دو دست می گیرم و به خودم می گویم نه نه ، نه نه دیگر نباید به او فکر کنی . او مثل آب بخار شده او مثل خورشید غروب کرده فکر کن او نبوده و نیست اما صورت تو جلوی چشم هایی چرخ می خورد . یاد حماممان می افتم . یاد آب تنی هایی می افتم که ظهرهای گرم تابستان با هم می کردیم . یاد نوازش های پر از صمیمیت تو می افتم . پرویز به خدا بدبخت هستم و این بدبختی مثل شرابی مرا مست می کند . این بدبختی اعصاب مرا تخدیر کرده تو را می خواهم و نمی خواهم ، نمی خواهم زیرا بدبختی را از من می گیری و می خواهم به این جهت که آرامش من هستی نباید حرف های من به نظر تو خیلی رمانتیک باشد ولی باور کن که این طور احساس می کنم . می دانم که نباید این حرف ها را برای تو بنویسم . می دانم که دیگر تو مال من نیستی اما نمی شود . نمی توانم همین یک دفعه را بگذار بگویم بعد دیگر نامه نمی نویسم . پرویز امروز برف می اید بعد از چهار سال امروز دارم رنگ برف را می بینم یادم می اید همیشه به تو می گفتم که اهواز ما را از دیدن برف محروم کرده و در دلم شوقی داشتم که زمستان حقیقی را با چشم هایی ببینم اما حالا مثل این است که این برف روی قلب من می بارد و سردی مشئوم آن را در تمام رگ ها و اعصابم احساس می کنم . کاش این برف روی گور من می آمد و من حالا زنده نبودم یا اگر زنده بودم برف را با تو تماشا می کردم و پرویز به من نخند حرف هایم را مسخره نکن به خدا دلم می خواهد به یک جایی فرار کنم که گذشته ام را نبینم و دلم می خواهد دیوانه شوم و شعورم از بین برود . تا گذشته ام را به یاد نیاورم زیرا گذشته حسرت را در قلب من زنده می کند و سراپای وجودم را از ناکامی و درد می لرزاند . شاید تو تصور کنی که حالا من خوشبخت هستم . حالا آزاد و راحت هستم و حالا به هدفم رسیده ام اما نه تنها مرگ می تواند مرا از دست خودم برهاند و آسایش به من ببخشد اگر خواستی برای من جوابی بنویس . من آرزویم این است که خوشبختی تو را ببینم . چون نمی توانم دیگر بیش از این بنویسم .
خداحافظ به یاد گذشته تو را می بوسم .
 یک قطعه عکس برای من بفرست لازم دارم .


فروغ


میخواهم فقط یکسال زنده باشم

    نظر

آدمی ... عمر ... زندگی ... آرزو ... عشق ... امید ... پرواز... پایان
قراره 50 یا 60 سال زندگی کنیم... خیلی زیاده ...
اگه من نتونم امروزم رو درک کنم و از لحظه لحظش لذت ببرم ? چرا باید این همه عمر کنم ؟!!
میشه خدا بعضی مشکلات و رنجها رو با زمان معامله کنه ؟
روزگار عمر آدمها رو میخره ... اما به چه بهایی ؟ چی بجاش به من میده ؟
.
یک عمر به عظمت فقط یک سال...
اگه فقط یک سال زنده بودم تا هر 4 فصل رو ببینم
اگه فقط یکسال زنده بودم تا تو این 365 روز تولد همه دوستامو ببینم

اگه میشد فقط یک آشنا تو غربت دلها پیدا کرد
اگه یک سال میشد مرگ نزدیکی رو نبینی
اگه فقط یک سال میشد گریه مظلومی رو ندید

اگه تو این یکسال هیچ آدمی به دست آدمی کشته نمیشد
اگه هفته ای یکبار میشد زیر بارون راه رفت...
اگه تو این یکسال ...
باور کن زندگی یکساله من بهتر از سالها زندگی با بی تفاوتی و همراه با امید بود.
میخواهم فقط یکسال زنده باشم


خودمان می آییم و شفاعتشان می کنیم و دستشان را می گیریم و به بهشت

شخص مقدّس مآبی خدمت حضرت صادق ( ع ) عرض کرد : برخی از کسانی که می گویند ما از دوستان اهل بیت هستیم مرتکب گناهان متعددی می شوند ، آیا می توانیم به آنها فاسق بگوییم ؟ حضرت ( ع ) که چهار زانو نشسته بودند به حال غضب درآمده و فرمودند : پناه می برم به خدا که کسی به دوست ما فاسق بگوید ( حضرت ارتکاب گناهان را انکار نفرمود ) عرض کرد : پس چه بگوییم؟ حضرت ( ع ) فرمود : اگر خواستید می توانید بگویید فاسق العمل . خود آنها فاسق نیستند ، عمل فسق از آنها سر می زند . عرض کرد : بالاخره با این گناهان عاقبت آنها چه می شود ؟ حضرت فرمود : در زندگی دچار ابتلائاتی از قبیل فقر و بیماری می شوند و در آن تنگنا خدا به آنها ترحّم می نماید و آنها را پاک می کند و می بخشد و پس از مرگ به بهشت می روند . عرض کرد : اگر نشد چه ؟ فرمود : در لحظه جان دادن وقتی دیدند دستشان از همه عزیزانشان کوتاه می شود ، در فشار جان دادن خداوند به آنها ترحّم نموده ، آنها را پاک کرده و می بخشد و به بهشت می روند . عرض کرد : اگر نشد چه ؟ فرمود : وقتی در غربت و تنهایی قبر و عالم برزخ قرار گرفتند در آن فشار ، خدا به آنها ترحّم نموده ، آنها را پاک کرده و می بخشد و به بهشت می روند . عرض کرد : اگر نشد چه ؟ فرمود : در روز محشر در آن شرایط هولناک که قرار گرفتند در آن شدّت و فشار ، خدا به آنها ترحّم نموده ، آنها را پاک می کند و به بهشت می روند . عرض کرد : اگر نشد چه ؟ حضرت ( ع ) دوباره به حال غضب در آمدند و فرمودند : اگر نشد به کوری چشم دشمنانمان خودمان می آییم و شفاعتشان می کنیم و دستشان را می گیریم و به بهشت می بریم .

مصباح الهدی