Chateau
باد خنک سحر با نوازش موهایت یاداوری میکند شهر تو سرد است
در پهنای بی کران سیاهی های شهر طلایی رنگش روح نوازش می دهد
به سمت در نزدیک میشوی
سلام می کنی به امید جواب
اجازه میگیری به امید رخصت
در حیاط سلطان به آسمان که نگاه می کنی رد انگشتان نور میبینی که ظلمت ابرها تکه تکه میکنند و به امید یکدانه های هستی به زمین می تابند
عقل و اندیشه اینجا آزاد می شود و سیر خود را آغاز میکند. تو فقط می توانی احساس کنی
آرامش
سکوت
نوای مناجات در میان سنگ و کاشی
باد خنکی که از روی حوض های سفید بر میخیزد و به سوی تو میشتابد
هنگامه ی وضو سردی آب میگوید خواب نیستی و قطعه ای از بهشت را به احترام سلطان برای تو روی زمین قرار دادند تا ایمانت به قرب و آرامش ملکوتی اش کامل گردد
.
کودکی بعد از عبور از بازرسی قصر لباس پدر میشکد و میگوید بایست تا دعاهایم را یادم نرفته همینجا به آقا بگویم...
می ایستم و به احترام روزهای پاک کودکی اشک میریزم و همراه تمام ذره های عالم آمین می گویم
.
قبل از ورود به تالارهای قصر از لباس کهنه روح و دل پاره پاره و زنگار گرفته خود بسی خجالت می کشم
چاره ای نیست. سر پایین می اندازم تا نگاه های ملامت بار نگهبانان ناپیدا از چشمان کورم را نبینم
می ترسم ...آنها سیرت میبینند و به اندازه صاحب این دربار رئوف نیستند
.
چه یادگار زیبایی از گوهرشاد باقی مانده
جایی که هربار خاطرات آبی سه روز میهمانی مجلل و زیبای سلطان یادم می آید
از گلدسته ها نوای نقارخانه شکوه خاصی به سکوت می دهد
کاش میشد سالهای سال این لحظات ادامه می یافت.
کاش میشد الان جسم ترک کرد و به روح کاشی ها پیوست
آمــــــــــــــــــــــــــــــــــین